معنی علف آذری

حل جدول

گویش مازندرانی

علف

علف سبزه

فارسی به عربی

علف

خضار، عشب، عشبه، علف

عربی به فارسی

علف

علیق , علوفه , علف , تلا ش وجستجو برای علیق , غارت کردن , پی علف گشتن , کاوش کردن

فرهنگ عمید

علف

آنچه چهارپایان می‌خورند، خوراک چهارپایان، گیاه، گیاه ‌سبز،
* علف ‌خرس: [عامیانه، مجاز] ویژگی چیز بی‌ارزشی که به راحتی به دست می‌آید،
* علف گربه: (زیست‌شناسی) = سنبل‌الطیب


آذری

مربوط به آذر،
مربوط به آذربایجان: موسیقی آذری،
از مردم آذربایجان
(اسم) زبانی از شاخۀ زبان‌های هندوایرانی که در آذربایجان متداول بود،
(اسم) زبان ترکی رایج در آذربایجان،
[قدیمی] به رنگ آتش: ز خونی که بُد بهرۀ مادری / بجوشید و شد چهره‌اش آذری (فردوسی۴: ۱۳۵۶)،
(حاصل مصدر) [قدیمی] مانند آتش بودن،

لغت نامه دهخدا

آذری

آذری. [ذَ] (اِخ) تخلص شاعری ایرانی بقرن نهم هجری مادح سلاطین عادلشاهی دکن.

آذری. [ذَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به آذر:
ز خونی که بد بهره ٔ مادری
بجوشید و شدچهره اش آذری.
فردوسی.
|| منسوب به آذربایجان. (درهالغواص حریری). || نام جامه ای که در آذربایجان بافتندی. (محمودبن عمر ربنجنی). || زبان آذری، لهجه ای از فارسی قدیم که در آذربایجان متداول بوده و اکنون نیز در بعض نواحی قفقاز بدان تکلم کنند. || مشک تیزبو. (محمودبن عمر ربنجنی).

آذری. [ذَ] (اِخ) شیخ نورالدین حمزهبن عبدالملک بیهقی طوسی، معاصر الغبیک تیموری. یکی از شعرا و از پیشوایان طریقت صوفیه بوده و به صحبت شاه نورالدین نعمهاﷲ کرمانی رسیده است، چندین بار بهند و بزیارت کعبه رفته است، مدت عمر او هشتادودو سال و در سال 864 یا 866 هَ. ق. وفات کرده است. مزارش در اسفراین است. از تصانیف او عجایب الدنیا و سعی الصفا و طغرای همایون و جواهرالاسرار است.


علف

علف. [ع َ] (ع مص) خوراک دادن به ستور. || بسیار آشامیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

علف. [ع ُ ل ُ] (ع اِ) ج ِ عَلوفه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

علف. [ع َ ل َ] (ع اِ) گیاه. || هر گیاه سبز. (ناظم الاطباء). || خورش ستور و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، عُلوفه، أعلاف، عِلاف: حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. (تاریخ بیهقی ص 622). میگویند ده من گندم به درمی است و پانزده من جو به درمی. آنجای رویم و آن علف به رایگان خورده آید. (تاریخ بیهقی ص 452). اما کاه که علف ستور است خود بتبع حاصل آید. (کلیله ص 868).
- امثال:
علف بدی نیست اسفناج.
علف به دهان بزی شیرین می آید، نظیر: آب دهن هر کس به دهن خودش مزه میدهد. (امثال و حکم دهخدا).
علف خرس نیست، نظیر: پول علف خرس نیست. (امثال و حکم دهخدا).
علف درب آغل تلخ است.
|| آذوقه. توشه. ارزاق: حال علف چنان شد که یک روز دیدم...امیر نشسته بود... و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند که غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 609).
- بی علفی، بی آذوقگی: مردم و ستور بسیار از بی علفی بمرد. (تاریخ بیهقی ص 612).
|| گاهی قصد از مطلق روییدنی است. (قاموس مقدس). || گیاهی است که آن را به فارسی اسپست و به عربی فصفصه گویند. (برهان قاطع). یونجه. (مخزن الادویه). || کاه. (آنندراج). || قصیل. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفان) شهوت و آرزوهای نفس، و آنچه نفس را در آن حظی باشد. (از فرهنگ مصطلحات عرفا و شعرا).

علف. [ع ُل ْ ل َ] (ع اِ) میوه ٔ طلح که شبیه باقلای تازه است و شتر آن را خورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

علف. [ع ِ] (ع ص) بسیار خورنده. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نیک خورنده. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) درختی است در یمن که برگش مانند برگ انگور بوده آن را خشک میکنند و به عوض سرکه با گوشت می پزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عُلف شود.

علف. [ع ُ] (ع اِ) درختی است در یمن که برگش مانند برگ انگور بوده آن را خشک میکنند و به عوض سرکه با گوشت میپزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عِلف شود. || ج ِ عَلوفه. (منتهی الارب) (آنندراج).

معادل ابجد

علف آذری

1091

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری